سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منبر مکتوب

 با سلامی که امام زمان(عج)امروز داده روضه را شروع کنم،

أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ

این شب و روزها روضه های سنگینی خونده میشه،بعضی ها طاقت ندارن بشنوند،اما بعضی روضه ها رو خود خدا خونده،این روضه از طرف خداست،جبرئیل حامل این روضه است،داره برای آدم ابوالبشر علیه السلام روضه میخونه،وقتی رسید،گفت:آدم این طور که من میگم بگو خدا توبه ات رو قبول میکنه، یا حمید بحقّ محمّد، یا عالی بحقّ علی، یا فاطر بحقّ فاطمه، یا محسن بحقّ الحسن،همه رو آدم بعد جبرئیل داره میگه،تا رسید به این اسم،بگو:یا قدیم الاحسان بحقّ الحسین،گفت جبرئیل این آخری چه اسمی بود،دلم رو زیر و رو کرد ،گفت:برات میگم،دلیلشم میگم،این فرزند پیامبر آخرالزمانه،با لب تشنه میکشنش،صدا زد آدم روضه ات بی دلیل نیست،برای اون آقایی گریه میکنی،که با لب تشنه،من نمیگم،جبرئیل داره میگه،امام رضا علیه السلام هم این طور روضه خونده،بابا رئوف تر از امام رضا علیه السلام مگه،سراغ داری؟اما رضا میگه: یَا ابْنَ شَبِیبٍ: إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ (،ابن شبیب گریه کن،برا اون آقا که با لب تشنه شهید شد، زینب کبری اولین حرفی که زد،به عمر سعد ملعون،فرمود :نانجیب ایستادی داری نگاه میکنی،دارن داداشم رو میکشند.

الان هم کربلا بری غوغاست،مردم اونجا می ایستند،نماز میخونند،اما این شلوغی برای چیز دیگه ای بود،از هم می خواستند سبقت بگیرند،به جایزه برسند،اما هیچکی جرأت نکرد،هرکی می اومد نزدیک میشد،اربابتون یه نگاه بهش میکرد،همه بدنش به لرزه می افتاد،شمشیر می انداخت و می رفت، فقط دوتا ملعون موندند،لذا برا همینه،بعضی ها به نام سنان بن انس ملعون،بعضی ها به نام شمر ملعون نوشتند،این دوتا باقی موندند،اما تاریخ میگه،سنان هم جرأت نکرد،خود شمر ملعون رفت،حسین رحمت الله واسعه است ،حتی از این ناجیب هم می خواد دستگیری کنه،یه لحظه آقا دید سینه اش سنگین شد،چشماش رو باز کرد،ابی عبدالله،گفت:می دونی کجا نشستی،نانجیب گفت:می دونم،گفت:اسمت چیه،خود ملعونش رو معرفی کرد،ابی عبدالله فرمود:من کی هستم،گفت:تو حسین پسر علی و فاطمه،نوی پیغمبر.گفت: من رو میشناسی اومدی سر از بدنم برداری،گفت:خوب می شناسمت،اما دنبال جایزه یزیدم.آقا فرمود:بلند شو ،صرف نظر کن،من یه کاری میکنم،دعا میکنم،واسطه میشم،خدا از سر تقصیرت بگذره،به اینجا که میرسی هرچی آلوده هم باشی ،میگی قربون این ارباب برم،از شمر هم میخواد دستگیری کنه ،آقا فرمود:من کاری میکنم،کنار حوض کوثر بابام رو ببینی،گفت:من این همه راه اومدم کارت رو تموم کنم،فرمود:اگه قصدت اینه،یه جرعه آب به لبهام برسون،یه زخم زبونی زد،گفت: مگه نمی گی،بابات ساقی کوثره،برو از دست بابات سیراب شو.بعضی ها امروز می اومدن،مشک های پر از آب رو سر باز میکردند،دور و بر گودال این آب ها رو روی زمین میریختند.

تمام می شود این ماجرا ؟ نمیدانم
چگونه می شوم از تو جدا ؟ نمیدانم
 
نشسته روی جناغ تو با تمام غرور
کند به کشتن تو اکتفا...نمیدانم
 
تو را به خاطر دِرهم چه دَرهمت کردند
چگونه تو زده ای دست و پا نمیدانم
 
دوباره باز تکان خورده ای...نفس داری؟
برا تو گریه کنم یا دعا نمیدانم
 
ز استخوان گلویت دگر نمانده اثر...
چگونه ضربه زده از قفا...نمیدانم
 
تمام پیکر تو بر زمین پخش شده
تو جمع می شوی در بوریا نمیدانم

صلوات






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 93 آبان 13 توسط منبر مکتوب

حجت الاسلام سید احمد دارستانی

هر کسی برای حسین گریه کند ما دوستش داریم؛ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص)‏ حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ أَحَبَ‏ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَیْناً حُسَیْنٌ سِبْطٌ مِنَ الْأَسْبَاط.[1]

 شیطان در کمند ماست. حریف ما حریف قوی است؛ شیطان شش هزار سال نقشه کشیده، تمام حقه باز های عالم شاگردش هستند.

شیطان ساکت و بی صدا می آید و دو کار می کند:

1)       بی صدا در دلت می آید.

2)      حاکم بر دلت می شود.

شیطان حریفی است که نه خواب دارد، نه چرت می زند، نه کسالت، با همه اعوان و انصارش دارد برای ما نقشه می کشد.

شیطان سرعت ما را کم می کند، پشت پا می زند تا به زمین بیفتیم.


ادامه مطلب




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93 آبان 12 توسط

امام حسین امشب سخنرانی کرد، فرمود: عباس جان تو هم می خوای بری برو،من حکم رو از تو هم برداشتم، اباالفضل صدا زد آقا جان من بدون شما کجا بروم،من می خوام جانم رو قربانتان کنم، جای اصحاب رو تو بهشت بهشون نشان داد،حبیب میگه من دور و بر خیمه ابی عبدالله نگهبانی می دادم،یه وقت دیدم صدای زینب می آد،صدا زد داداش،یادته به سر دادش حسنم چی آوردند،یارانش تنهاش گذاشتند،آیا یارانت رو امتحان کردی؟فرمود:آری زینب جان،مانند اینها نبوده و نخواهد آمد،بهترینند. اما حبیب میگه تا این حرف رو شنیدم،آتیش گرفتم شمشیرم رو کشیدم،دویدم خیمه اصحاب،وای زهیر،مسلم بن عوسجه، بُریر، زینب هنوز به ما اطمینان نداره،گفتند:چه کنیم؟ گفتم شمشیرهاتون رو بکشید،دویدند آمدند پشت خیمه ی زنها،صدا زدند یا بنات رسو الله،زنها ریختند بیرون،گفتیم ما با شما کار نداریم،زینب سلام الله علیها بگید بیاد،بی بی آمد،فرمود:چه می شود شما را عزیزان برادرم، گفتند:بی بی جان اگه همین الان هم آقامون اجازه بده اینها رو تارو مار میکنیم. امشب بی بی زینب سلام الله علیها این سئوال رو از شما هم میپرسه،میگه می خواهید بروید یا بمونید؟ حسینی هستیم یا نه؟ یه خورده خجالت بکشیم از بی بی،بیرون از این خیمه چه خبره؟رو موبایلمون، تو جامعه،تو زندگی و... حسینی هستیم یانه؟بی حجابی نباشه تو خانواده هامون، با بی بی زینب سلام الله علیها عهد ببندیم که حسینی می مانیم، امشب بواسطه ی بی بی زینب سلام الله علیها توبه کنیم، ذخیره ای باشد برای شب اول قبرمان،زنها گفتند ماشاء الله به وفای شما،همه رفتند، بی بی زینب سلام الله علیها فرمودند: بروم نگاه کنم ببنیم جوانهای خودمان چکار می کنند،این از اصحاب،آرام آمدم کنار خیمه عباس ، بنی هاشم همه جمع شدند، دیدم عباس رو دو کنده ی زانو نشسته،عین شیر می غرد، فرمود: چه میکنید بنی هاشم،علی اکبر فرمود:عمو جان،ما نگاهمون به شماست، هرچی شما بگویید ما همون رو انجام میدهیم، آقا فرمود: اگر فردا مولایم اجازه بده،یه نفر اینها رو زنده نمیگذارم،بی بی زینب سلام الله علیها میگه خوشحال شدم، اومدم دنبال حسین، حالا هلال بن نافع میگه:دیدم امام حسین علیه السلام دارد به سمت بیابان میرود،دنبالش اومدم،دیدم ابی عبدالله هی مینشیند ،پا میشوند، اقا منو دیدند فرمودند:چی می خوای؟گفتم آقا جان ترسیدم به شما گزندی برسد،فرمود: هلال می خوای یه راه بهت نشون بدم از پیش ما بری، افتادم به قدماش،آقا جان قربان شما بروم، من هم میخوام جانم را قربان شما نمایم، گفتنم:آقاجان چه میکنید؟فرمود: دارم این خارهای بیابان رو میکنم،توی این خندق می اندازم، فردا شب بچه هام....


امروز عصر ابی عبدالله کنار خیمه چند لحظه خوابش برد،یه وقت با یه حالی بلند شد، خانوم زینب کنارشه، عرض کرد داداش چی شده،فرمود: الان چند لحظه خوابم برد، دیدم یه عده سگ دارند من رو پاره پاره میکنند

چه شب عاشقانه ای داری

گوشه ای با خدا؛ برادر من

غبطه خوردم به سجده های شما

التماس  دعا برادر من

**

خواب دیدی حسین من! خیر است

تن پاک تو را سگی می خورد

چیست تعبیر آن ؟ امید دلم

خواب آشفته ات به فکرم برد

**

نه حسینم! قرارمان این نیست

من بمانم، ولی شما بروی

نه حسینم ! نمی شود بی من

ته گودال پر بلا بروی

**

مادرم گفته دورتان باشم

مادرانه شبیه پروانه

تو مرا پیر می کنی آخر

با همین گریه ی غریبانه

**

از همان کودکی اسیر توام

بی جهت اسوه ی وفا نشدم

به خدا بعد ازدواجم نیز

لحظه ای از شما جدا نشدم

**

خواستگاران  من که یادت هست؟

بین شان عشق تو مقدم بود

با تو بودن؛ همیشه و همه جا

شرط اصلی ازدواجمبود

**

شب عقدم به شوهرمگفتم:

از حسینم مرا جدا نکنی !؟

غیر‍» أُخت الحسین» عبدالله

اسم دیگر مرا صدا نکنی !؟

**

حرف رفتن نزن عزیز دلم

جگرم را به درد آوردی

به زمین می زند مرا غمتو

کمرم را به درد آوردی

**

چه شده!؟ خیره ای به معجر من؟

تو خودت مکه هدیه ام دادی

چادرم خاکی است، می دانم

نکند یاد مادر افتادی؟

**

مُردم از غصه، هی نگو فردا

غرق خون در میان  گودالم

چه شده؟ جان من چرا امشب

پرس و جو می کنی ز خلخالم






نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93 آبان 12 توسط منبر مکتوب

حضرت سکینه داداشش علی اصغر رو در حال تلظی که دید، گفت:الان می روم به عموم میگم برای علی اصغر آب بیاره،یه وقت عباس دید بی بی سکینه یه مشک خشکیده رو به دست گرفته،عمو می روی برای این بچه آب بیاری.

 اومد محضر اباعبدالله،السلام علیک یا سیدی،یا مولای،یه حرفی بزنم،شاید تو اون لحظه ابی عبدالله گفت: حالا هم نمیگی داداش،کار داره تموم میشه،نمی خوای بگی، صدا زد داداش سینه ام سنگینه،صبرم سر اومده، دیگه بزار برم،ابی عبدالله یه نگاهی کرد،آی عزیز دلم،ابی عبدالله بهش گفت:تو برادر منی،تو علمدار منی،تو صاحب لوای منی،یه حرفی ابی عبدالله زده،من عین جمله ی حضرت رو بگم،بخدا برا من همین روضه است،حضرت یه نگاهی بهش کرد،فرمود:عباسم، وَ إذا مَضَیتَ تفرّقَ عسکری،چی گفته حسین؟صدا زد عباس کجا می خوای بری،اگه تو بری لشکرم از هم می پاشه،اگه تو باشی همه هستن،اگه تو نباشی هیچ کی نیست داداش،عباس اصرار کرد،ابی عبدالله اجازه داد،همه می دونید به چه دلیلی اجازه داد،رفت میدان،چه اتفاقی افتاد،حالا ابی عبدالله نگرانه،بین این دو برادر،این رجز ها رد و بدل شد،انابن الحیدر کرار،انا بن محمد المصطفی،انا بن علی المرتضی،تا ابی عبدالله گفت:انابن فاطمه،فهمید خبرهایی است،فهمید دیگه صدا نمی آد،مسیر رو عوض کرد،ای وای،می خوام برات روضه بخونم،اما از این منظر،ابی عبدالله علم امامت داره،تا دید رجز سوم نیومد،راه رو به سمت علقمه عوض کرد،راوی میگه دیدم حسین،اونهایی که کربلا رفتن،روضه هارو مجسم ببینن،کف العباس یادته،یادته ایستادی گفتی اینجا کجاست،بهت توضیح دادن،اینجا همون جاست،دیدن حسین از اسب پایین اومد،یه چیزی رو از رو زمین بر میداره،این دست عباسمه،چرا رو زمین افتاده،دوباره رفت،دوباره فهمید،آمد به سرم آز انچه می ترسیدم، دوباره از اسب اومد پایین،الهی بمیرم، حیف این دستا نبود از بدن جدا شد،فهمید دیگه عباسش دست نداره،لااله الا الله، الهی بمیرم، یه مرتبه دیدن حسین،از دور داره نگاه میکنه،دید وسط میدون غوغاست،یه مرتبه شنید یه صدا داره می آد،یا اَخا، حسین فهمید عباس اون رو برادر صدا زده،دیگه عباسم رفتنی است،رسید کنار علقمه،میگن یه نگاه کرد دید،همه دور داداشش حلقه زدن،هی شمشیرها بالا میره،تا ابی عبدالله رو دیدن همه فرار کردن، این تفرون و قد قتلتم اخی؟ ،کجا فرار می کنید،دادشم رو کشتید،اومد،چه جوری اومد،تا نگاش به عباس افتاد،آه،برادر از دست دادی؟برادرای شهید کجان ناله بزنن،اگه شب تاسوعا نبود نمی گفتم،عین مقتله،چهار تا جمله نوشتن عموم مقاتل،دونه دونه رو معنی کنم،میکشتت،تا رسید،نگاه کرد،ابی عبدالله اول گفت: الان انکسر ظهری،ابی عبدالله داغ برادر زیاد دیده،هم تو کربلا زیاد دیده،هم مدینه امامش رو از دست داده بود،تو بقیع نگفت:انکسر ظهری،گفت:انکسر ظهری،یعنی کمرم شکست،برم جلوتر، و قلت حیلتی،یعنی راه چاره برمن بسته شد،می دونی صمیمی این حرف چی میشه؟آقا امام زمان ببخشید،می دونید و قلت حیلتی یعنی چی؟یعنی بیچاره شدم،سومین جمله ،وانقطع رجائی،یعنی دیگه ناامید شدم داداش،آخریش آدم رو میکشه،صدا زد داداش، و شمت بی عدوی،معنی کنم یا نه؟اجازه می دی؟یعنی داداش پاشو ببین دشمن داره ناسزا میگه،ببین روی دشمن باز شده،زخم زبون میزنه به من

یک نانجیب در کوفه نقل کرده،می گفت: میدونی من از کسانی بودم که دور عباس بن علی رو گرفتم،تا اومد بیاد بالا یکی صدا زد اگه این آب به خیمه برسه،حکم سقایی برداشته می شود دفعه ی بعد عباس برای جنگ می آید،گفتند:چه کنیم حریف این یل نمی شویم،گفت:بگو تیراندازها صف بکشند،چهار هزار تیرانداز،یه نقطه ی علقمه رو تیر باران کردند،پشت نخل ها پنهان شدند،اول دست راست رو جدا کردند،زود مشک رو به دست چپ داد،دست چپ رو هم جدا کردند،مشک رو به دندان گرفت، خودش را رو مشک انداخته،بدن تیرباران شد،روایت مقتل این جوریه،عباس کالقنفذ شده بود،یعنی مثل خارپشت بدنش پُر تیر شده بود(به فرمایش شهید دست غیب عباس مثل کبوتر بس که تیر خورده گویا بال در آورده)نانجیبی تیری به مشک زد،حرمله تیری به چشم راست آقا زد،سرش رو تکان داد،تیر جدا نشد،ما بین اسب و زانو، تیر رو گذاشت در بیاره،کلاه خود افتاد،یازهرا،یه وقت اسب و هی کرد،داره دنبال راهی میگرده از توی لشکر بیرون بیاد، یه نانجیبی اومد جلو،صدا زد کو دستات اباالفضل، با اشاره آقا فرمود: دیر آمدی. نانجیب گفت:عباس اگه تو دست نداری من دارم،وای.. عمود رو بالا آورد چنان بر فرق مبارک زد،اون ناجیب بازار کوفه میگه:تا عمود رو زد، دیدیم سر شکافته شد،یا حسین

شق القمر شد که سرت برشانه افتاد
انگار از فرق اناری دانه افتاد

*****

برای آینه بودن که انتخاب شدم

چو ماه مطلع انوار آفتاب شدم

مرا هر آینه ذخرالحسین میخواندند

دعای فاطمه بودم که مستجاب شدم

امان که مشک تهی آب روی من را ریخت

من از خجالت لبهای تشنه آب شدم

ابوتراب شدم تا به خاک افتادم

اسیر کینه ی قوم بنی شراب شدم

چقدر نیزه تشنه به جان من افتاد

که جرعه جرعه پر از زخم بی حساب شدم

بجای دست بریده دو بال سهمم شد

پناه روسری و خیمه و حجاب شدم

دلم شکسته سرم را به حرمله دادند

که مزد ذبح علی کودک رباب شدم

امان ز شمر و امان نامه...حال هم که سرت...

خجل ز نسبت خود با بنی کلاب شدم






نوشته شده در تاریخ یکشنبه 93 آبان 11 توسط منبر مکتوب

اومد توی مدینه،رفت توی مسجدالنبی بعد رحلت پیغمبر،صدا زد من میخواهم پیغمبری که به او ایمان آوردم ببینم،سلمان توی مسجد بود،گفت:ای مرد ،پیغمبر از دنیا رفته،خیلی وقته، گفت:من باید ببینمش،گریه کرد،سلمان دید چیکار کنه آوردش خونه ی ابی عبدالله،فرمود:بشین، چی شده؟ گفت:من میخواهم پیغمبر رو ببینم،یه وقت ابی عبدالله فرمود:علی اکبرم،هنوز سن و سالی نداره،اومد،آقا فرمود:ای مرد این بچه رو که میبینی خُلقاً و خَلقاً ، منطقاً همه چیزش شبیهه جدم پیغمبره،مرد خوشحال شد گریه کرد،چقدر زیبا بوده پیغمبر،ابی عبدالله از فرصت استفاده کرد،فرمود ای مرد،این بچه رو که میبینی اگر بدونی قرار است یه خاری به پاش بره چه میکنی؟گفت: خدا اون خار و توی چشم من بزنه،به این بچه آسیب نزنه،فرمود ای مرد نیستی ببینی یه روزی میآد بدنش رو تیر باران میکنند

آمد توی خیمه شروع کردند موهاش رو شونه زدن،زنها یه حرفی بهش زدن جیگر میسوزونه،هنوز عباس زنده است،به علی اکبر میگفتند ستون خیمه ها، گفتند:علی اِرحَم غُربَتنا،به غریبی ما زنها رحم کن،فرمود:رهایم کنید مگه صدای غربت بابامو نمیشنوید.

مرد میخواد جلوی علی اکبر بایسته،ابی عبدالله بالای یه بلندی ایستاد،اینقدر علی اکبر خوب میجنگید پشت سرش کسی نمیتوانست قرار بگیره،هر کی می اومد سر راهش می افتاد،نعره ی حیدری می زد،عباس هم داره نگاه میکنه،آخه استاد رزم علی اکبره،برگشت بابا: یا اَبَتِ اَلْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنی وَثِقْلُ الْحَدیدِقَدْ اَجْهَدَنی. ای پدر تشنگی مرا حتما خواهد کشت و سنگینی آهن مرا بسیار در سختی و رنج قرار داده،عین روایت و مقتل اینه، اما یه وجه دیگه اش اینه،چون زره ،زره پیغمبره،اون سنگینی بار رسالت رو حس میکنه،آمد پیش آقا ابی عبدالله، چون می دونید ،حضرت زهرا سلام الله علیها شش ماه تب کرد،به حسین یه قطره شیر نتونست بده،شیخ شوشتری ،شیخ قمی هم نوشتند:پیغمبر می اومدبا دو انگشت میگذاشت در کام حسین، روایت داره به رود شیری در عرش وصل بوده،پیغمبر حسین رو شیر میداد،شیر بهشتی،لذا این ذائقه ی حسین پیغمبری است،اینکه ابی عبدالله به علی اکبر فرمود:زبانت رو نزدیک بیاور در دهان من بگذار. میخواست ذائقه ی پیغمبر رو یه بار دیگه بچشه،تا زبان در دهان بابا گذاشت خجالت کشید،دید باباش از خودش تشنه تره،حسین........دیگه حرف نزد رفت، اما میدونه باباش عاشقشه،اینقده راه رفت تا از دید حسین دور شد،بعد سوار مرکب شد،دیگه علی رفت که بره،زد تو دل لشکر،گفتند حریف این یل کسی نمی شود، محاصره اش کنیم،رهباز کنید،مُرّةِ بن مُنْقَذْ لعنه الله علیه گفت:گناه عرب به گردن من الان داغ این جوون رو به دل باباش میذارم،اومد از پشت یه نیزه زد تو پهلوی علی اکبر،تا نیزه رو زد،آقا افتاد رو اسب،کلاه خود از سرش افتاد،یه نامردی شمشیر به فرق مبارک زد، یکی تیر به گلوش زد،خون سر علی ریخت رو صورت اسب،لشکر فهمید دیگه علی کاری نمیتونه بکنه،ابی عبدالله فهمید لشکر داره آرایشش عوض میشه،دارن راه باز میکنن،نیزه ها بود بالا میرفت،هرچی شمشیر میزنن از رو اسب نمی افته،پا به رکابه،مرد جنگیه،چند تا نیزه دار اومدند جلو،صداش بلند شد،اَبَتا..حسین....،ابی عبدالله اومد کنار بدن،دید فرق شکسته،بدن ارباً اربا شده،صورت رو صورتش گذاشت، یه وقت دید صدای علی میآد، کدوم علی؟صدای علی از حلقوم زینب میآد، اَخا،برادرم،به جان مادرم پاشو،کاری شد تا ابی عبدالله فهمید زینب اومده، اباشو رو زینب انداخت، یعنی لشکر نبینه

قد من خم شده تا خوش قدوبالا شده ای
پدری دردسرش نیست کم از مادرها
پسرم میروی اما پدری هم داری
نظری گاه بینداز به پشت سرها
سرراهت یک تُک پا خیمه برو
شاید آرام بگیرد کمی خواهرها
مادرت نیست اگرمادر سقا هم نیست
عمه ات هست به جای همه مادرها
حال که آب ندارم برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشترها
آن چنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آن چنان کُند نگشته لب خنجرها
چه کنم باتو و این ریخت وپاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات پخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبرمن شده علی اکبرها
گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
برزمین باز بماند طرف دیگرها






نوشته شده در تاریخ شنبه 93 آبان 10 توسط منبر مکتوب

عبدالله بن جندب گفت به حضرت موسی بن جعفر علیها السلام عرض کردم دعایی به من آموزش فرمایید برای حاجاتم که در سجده شکر بخوانم حضرت دعایی تعلیم فرمود که یک فراز آن این است.  اللهم انی اُنشِدُکَ بِدَمِ الْمَظلوم ثلاثاً یعنی سه دفعه بگوپروردگارا سوگند می دهم تورابه خون مظلوم.

محققین خون مظلوم دراین روایت که حضرت کاظم علیه السلام فرموده به اختلاف سخن رانده اند.


ادامه مطلب




نوشته شده در تاریخ جمعه 93 آبان 9 توسط منبر مکتوب

هر که در مرثیه حسین (علیه السّلام) شعری بگوید و بگرید و بگریاند، حق تعالی او را بیامرزد و بهشت را برای او واجب میگرداند.

همیشه زبان، مترجم عقل بوده ولی ترجمان عشق، چشم است. آنجا که اشکی از روی احساس و درد و سوز می‌ریزد، عشق حضور دارد ولی آنجا که زبان با گردش منظم خود جمله‌های منطقی می‌سازد عقل حاضر است.

بنابراین همانطور که استدلالات منطقی و کوبنده می‌تواند همبستگی گوینده را با اهداف رهبران مکتب آشکار سازد قطره اشک نیز می‌تواند اعلان جنگ عاطفی بر ضد دشمنان مکتب محسوب گردد.

از این رو گریه حضرت زینب علیهاالسلام بر اهل بیت علیهم السّلام گریه عاطفی و گریه پیام‌آور و یک نوع نهی از منکر و شعار شورانگیز و سوزاننده و رسواگر طاغوتیان و ستمگران بود.

ادامه مطلب




نوشته شده در تاریخ جمعه 93 آبان 9 توسط منبر مکتوب

روز اول که به استاد سپردند مرا

دیگران را هنر آموخت مرا مجنون کرد

1-ملاباسم -سلام الله علی صوتک حبیبی یا حسین(ع)کلیک بفرمایید

2-براءة العشق - ملا باسم کربلایی کلیک بفرمایید

3-ملا باسم الکربلائی - شب جمعه بیاید کربلا زهرا کلیک بفرمایید






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 آبان 8 توسط منبر مکتوب

غرق گناهیم همه یا حسین  یاحسین

بر تو پناهیم همه یا حسین یا حسین

رحمتی ای سید وسردار ما زانکه ما

نامه سیاهیم همه یا حسین یا حسین

در چمن مهر تو ای  نو گل باغ دین

کم زگیاهیم همه یاحسین یاحسین

گردوجهان روضه رضوان شود  نزد ما

بی تو نخواهیم همه یاحسین یاحسین

چشم رضا گر بگشایی به ما در دو کون

خاص اللهیم همه یا حسین یا حسین

ما به تو امید تو مرآت لطف حقی

بر تو نگاهیم همه یا حسین یاحسین

بر در درگاه تو شه سائلیم از ازل

در خور جاهیم همه یاحسین یاحسین

لیک ز بی یاری  تو روز و شب سربه سر

در غم و آهیم همه یاحسین یا حسین

چون تو لب تشنه شدی کشته ما در فغان

در همه گاهیم همه یا حسین یا حسین

با همه بیدلی وبیکسی هر زمان

سالک راهیم همه یا حسین یا حسین

ما ز غم بی کسیت همچو « محجوب » زار

هفته وماهیم همه یا حسین  یاحسین

شاعر : مداح اهل بیت مرحوم شعبانعلی شاکر همدانی (محجوب)

 






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 آبان 8 توسط منبر مکتوب

چند نکته در میدان رفتن حضرت  قاسم قابل تأمل است:

1-  مرحوم محدّث قمّى در نفس‏المهموم نقل مى‏کند:(جَعَلا یَبْکیانِ حَتّى غُشِىَ‏ عَلَیهِما)؛«هر دو آنقدر گریه کردند که هر دو بیهوش شدند»! ما در وداع هیچ شهیدى از شهداى کربلا این حال را از امام (علیه السلام) نمى‏بینیم!! و این از مختصات این مظلوم است.

2- امام علیه السلام به قاسم فرمود: یابن اخی انت من اخی علامه و ارید ان تبقی لِاَتسلی بک. وجود تو موجب تسلی دل من است. را ستی چه مقام با عظمتی است که در سن سیزده سالگی باعث آرامش دل عموست.

3- نحوه آمدن اما حسین علیه السلام بر بالین او:  فَجَلَّى الْحُسَیْنُ علیه السلام کَمَا یُجَلِّی الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شِدَّةَ لَیْثٍ أُغْضِبَ حسین علیه السلام که فریاد برادرزاده‏اش را شنید مانند باز شکارى خود را ببالین وى رسانیده و چون شیر ژیانى شمشیر کشیده بقاتل وى حمله کرد.

در شب عاشورا امام علیه السلام اصحاب خودش را در خیمه‏اى «عِنْدَ قِرَبِ الْماءِ» جمع کرد. امام اصحاب خودش را در آن خیمه یا نزدیک آن خیمه جمع کرد. آن خطابه بسیار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد، خلاصه به آنها مى‏گوید شما آزادید (آخرین اتمام حجت به آنها). امام نمى‏خواهد کسى رودربایستى داشته باشد، کسى خودش را مجبور ببیند، حتى کسى خیال کند به حکم بیعت لازم است بماند؛ خیر، همه‏تان را آزاد کردم، همه یارانم، همه خاندانم، حتى برادرانم، فرزندانم، برادرزادگانم؛ اینها هم جز به شخص من به کسى کارى ندارند؛ امشب شب تاریکى است؛ اگر مى‏خواهید، از این تاریکى استفاده کنید بروید و آنها هم قطعاً به شما کارى ندارند.

اول از آنها تجلیل مى‏کند: منتهاى رضایت را از شما دارم، اصحابى از اصحاب‏ خودم بهتر سراغ ندارم، اهل بیتى از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم. در عین حال این مطالب را هم حضرت به آنها مى‏فرماید. همه‏شان به طور دسته جمعى مى‏گویند: مگر چنین چیزى ممکن است؟! جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پرشورى که آنجا گفتند، که واقعاً انسان را به هیجان مى‏آورد. یکى مى‏گوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسى بخواهد فداى مثل تویى کند؟! اى کاش هفتاد بار زنده مى‏شدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مى‏کردم. آن یکى مى‏گوید هزار بار. یکى مى‏گوید: اى کاش امکان داشت بروم و جانم را فداى تو کنم، بعد این بدنم را آتش بزنند، خاکستر کنند، خاکسترش را به باد بدهند، باز دومرتبه مرا زنده کنند، بازهم و بازهم.

اول کسى که به سخن درآمد برادرش أبو الفضل بود و بعد همه بنى هاشم. همین‏که اینها این سخنان را گفتند، آن وقت

امام مطلب را عوض کرد، از حقایق فردا قضایایى گفت، فرمود: پس بدانید که قضایاى فردا چگونه است. آن وقت به آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل یک مژده بزرگ تلقى کردند. آن وقت همین نوجوانى که ما این قدر به او ظلم مى‏کنیم، آرزوى او را دامادى مى‏دانیم، تاریخ مى‏گوید خودش گفته آرزوى من چیست. یک بچه سیزده‏ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نمى‏کند، پشت سر مردان مى‏نشیند. مثل اینکه پشت سر نشسته بود و مرتب سر مى‏کشید که دیگران چه مى‏گویند؟ وقتى که امام فرمود همه شما کشته مى‏شوید، این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟ با خود گفت آخر من بچه‏ام، شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته مى‏شوند، من هنوز صغیرم. یک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد: «وَ أَنَا فى مَنْ یُقْتَلُ؟» آیا من جزء کشته‏شدگان هستم یا نیستم؟ حالا ببینید آرزویش چیست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو یک سؤال مى‏کنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را مى‏دهم. شاید (من این‏طور فکر مى‏کنم) آقا مخصوصاً این سؤال را کرد و این جواب را شنید، خواست این سؤال و جواب پیش بیاید که مردم آینده فکر نکنند این نوجوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد، دیگر مردم آینده نگویند این نوجوان در آرزوى دامادى بود، دیگر برایش حجله درست نکنند، جنایت نکنند.

آقا فرمود که اول من سؤال مى‏کنم. عرض کرد: بفرمایید. فرمود: «کَیْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ»؟

پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، کشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فوراً گفت: «احْلى‏ مِن الْعَسَلِ» از عسل شیرین‏تر است؛ من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فداى تو کنم؟

اگر از ذائقه مى‏پرسى (چون حضرت از ذائقه پرسید) از عسل در این ذائقه شیرین‏تر است، یعنى براى من آرزویى شیرین‏تر از این آرزو وجود ندارد. ببینید چقدر منظره تکان‏دهنده است!.

فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، کشته مى‏شوى «بَعْدَ انْ تَبْلَو بِبَلاءٍ عَظیمٍ‏» اما جان دادن تو با دیگران خیلى متفاوت است، یک گرفتارى بسیار شدیدى پیدا مى‏کنى. 

تا تنهایی عمو رو دید اومد اجازه میدان بگیره  امام دستهایش را به گردن قاسم انداخت ، آنقدر گریه کردند که هر دو بیهوش شدند. امام علیه السلام به قاسم فرمود: یابن اخی انت من اخی علامه و ارید ان تبقی لِاَتسلی بک.ای پسر برادرم  تو یادگار برادرمنی وجود تو موجب تسلی دل من است.

«فَلَمْ یَزَلْ یُقَبِّلُ‏ یَدَیْهِ‏ وَ رِجْلَیْهِ حَتَّى أذِنَ لَه‏» اینقدردستو پای عمو را بوسید تا عمو را راضی کرد  رفت میدان اما:

 امان زلحضه آخر که دست و پا میزد                    

عموی بی کس خود را فقط صدا می زد

 هنوز زنده بود که اون نانجیب می خواست سر از بدنش جدا کنه . فَجَلَّى الْحُسَیْنُ علیه السلام کَمَا یُجَلِّی الصَّقْرُ ثُمَّ شَدَّ شِدَّةَ لَیْثٍ أُغْضِبَ حسین علیه السلام که فریاد برادرزاده‏اش را شنید مانند باز شکارى خود را ببالین وى رسانیده و چون شیر ژیانى شمشیر کشیده بقاتل وى حمله کرد. بعضی از شهدا همان یک دفعه آقا را صدا می زدند اما این ناز دانه با اینکه ابی عبد الله علیه السلام بالای سرش تشریف داشتند مکرر صدا می زد یا عماه ، و پاشنه پایش را حرکت می داد.

 امان زتشنگی و پا کشیدنش بر خاک                   

که مُهر داغ دلش را به کربلا می زد

عجیب نیست که قدش ، چون قد آقا شد              

زبس که بر بدنش خصم، نیزه جا میکرد

هر آنکه بود در آنجا تن یتیمش را                       

به روی خاک زمین  یا کشید یا می زد

 با عجله اومد بالای سر قاسم:«یَعِزُّ عَلى‏ عَمِّکَ انْ تَدْعوهُ فَلا یُجیبُکَ اوْ یُجیبُکَ فَلا یَنْفَعُکَ» یعنى برادر زاده! خیلى بر عموى تو سخت است که تو بخوانى، نتواند تو را اجابت کند، یا اجابت کند و بیاید اما نتواند براى تو کارى انجام بدهد. در همین حال بود که یک وقت فریادى از این نوجوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 93 آبان 8 توسط منبر مکتوب
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin